گفتگو با ضمیرانا:برنامه زندگی 1
هوالمحبوب
سرشو کمی خم کرده بود، مثل کسی که داره چرت میزنه.
ولی در واقع ضمیرانا اغلب در این حالت بود.
دلم می خواست باهاش حرف بزنم، آروم صداش کردم:
ضمیـ ...
سرش رو به بلند کرد و با اشاره به من فهموند که: شروع کن
یه چار پایه گذاشتم زیرم و گفتم:
می دونی می خوام برای زندگیم برنامه ریزی بهتری انجام بدم
تا بتونم بهتر از لحظه لحظش استفاده کنم،
بعد در حالی که برای بیان احساسم دستامو در هم فروکرده
و فشار میدادم گفتم: حالا نظرتو به من میگی؟... لطفا.
نفس عمیقی کشید، و خط نگاهشو از دیوار پشت سرش کم کم و با چند
مکث به طرف من کشید. و در حالی که کمی سرشو کج گرفته بود،
گفت: آیا اکنون از زندگی خود راضی نیستی؟
چند لحظه چشمامو بستم و در حالی که سرمو تکون میدادم گفتم:
خوب چرا، راضیم. ولی نمیدونم وافعا از ته دل گفتم یا نه.
ادامه داد: ولی می خواهی تا بهتر و بهترش کنی، کامل و کاملتر.
پس به تو می گویم که باید همواره جاری بود، ولی در عین راضی بودن.
و ایندو لازم و ملزوم یکدیگرند.
باید جاری بود تا مثل جویبار یا رودی زلال در آخر به دریا بریزی.
و راضی بود، تا از آن چه "اکنون" در دستان توست،
بهره خوبی ببری و آن را سپاس گویی.
چرا که "اکنون" همان واژه ایست که اگر قدر نشناسیش،
تبدیل به حسرتی در آینده می گردد.
و بدان که هیچ گاه نمی توان از گذشته فرار کرد.
پس گذشته و آبنده تو در گرو اکنون است.
در واقع زمان واژه ای نسبیست که ما بر روی تغییرات میگذاریم
هر عملی نیتی داشته که لباس گذشته او و نیز هر عملی باطنی دارد
که لباس آینده اوست.
یه خورده گیج شدم، صحبتاش آروم و شمرده شمرده بود،
ولی به طرز عجیبی بر دلم میشست.
نمیدونم، شاید احساس میکردم که در گذشته های دور،
با این لحن آشنا هستم.
وقتی من در حرفهاش غرق میشدم و سعی میکردم روی قسمتی
از اونها فکر کنم، انگار می فهمید و تا آماده شدن مجدد من مکث میکرد.
شاید اینو از حالتهای چشمام حس میکرد، نمیدونم.
تا بعد اگر به فضل و توفیق او عمر مفیدی بود.
کپی با ذکر منبع بلامانع است
نظرات شما عزیزان: